ابنسینا پزشک دانا و مشهور ایرانی است. 🔊 او بیماریهای خیلی سخت را معالجه میکرد. 🔊 روزی به او گفتند: مردی فکر میکند گاو است و غذا نمیخورد و میگوید: 🔊 «چرا من را ذبح نمیکنید؟ 🔊 چرا با گوشت من کباب نمیپزید؟ 🔊 من گاو چاق و خوشمزهای هستم!» 🔊
ابنسینا لباس قصّابها را پوشید و گفت: 🔊 «من این بیمار را معالجه میکنم. 🔊 آیا من را پیش او میبرید؟» 🔊
وقتی که ابنسینا داخل خانه آمد، گفت: 🔊 «این گاو کجاست؟» 🔊
مرد بیمار فکر کرد ابنسینا قصّاب است 🔊 و با شادمانی به سمت او دوید 🔊و سرش را روی پای ابنسینا گذاشت و گفت: 🔊 «من گاو هستم.» 🔊 وقتی که ابنسینا چاقو را روی گردن آن مرد گذاشت، گفت: 🔊 «اما نه! این گاو خیلی لاغر است. 🔊 من گاو لاغر را ذبح نمیکنم.» 🔊
مرد بیمار گفت: 🔊 «چرا من را ذبح نمیکنی؟ 🔊 من گاو خوب و خوشمزهای برای ذبح هستم.» 🔊
این سینا گفت: 🔊 «خیلی خوب؛ من دو هفته دیگر میآیم. 🔊 آیا تا آن زمان غذای مقوی و مناسب میخوری؟» 🔊
مرد گفت: « بله، بله؛ از همین الان غذا میخورم. 🔊 دو هفته بعد تو من را یک گاو خیلی چاق میبینی.» 🔊
ابنسینا داروهای مخصوصی را به خانواده مرد بیمار داد و گفت: 🔊 « بعد از دو هفته و بعد از خوردن غذاهای مقوّی و این داروها، این مرد را دوباره سالم میبینیم.» 🔊
خانواده او داروها را مخفیانه همراه غذا به مرد دادند. 🔊 بعد از دو هفته ابنسینا به دیدن مرد بیمار رفت، 🔊 اما او دیگر فکر نمیکرد گاو است. 🔊 مرد برای سلامتیاش از ابنسینا خیلی تشکر کرد، 🔊 اما او نفهمید ابنسینا چطور او را معالجه کرد! 🔊